خانه / تجربیات شما / تجربه ی شما

تجربه ی شما

مختصری از تجربیات شما از خواندن کتاب زنی متفاوت

 

 

 

 

 

 

تجربه شماره 1
خانم “الی” بعد از خواندن کتاب”زنی متفاوت باش” نظرشون رو برای ما ارسال کردن:😊😊😊
کتاب بیشتر برای من نقش یه مشاور رو داشت، کسی که همیشه دلم می خواست بهم بگه راه درست چیه و چی کار باید بکنم. علت شکست هامو درک نمی کردم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم که بتونم طرف مقابلمو به دست بیارم یا راضیش کنم.وقتی کتابو خوندم احساس میکردم دارم یه دوره آموزشی رو میگذرونم و به آگاهی هام اضافه میشه. درست مثله مدرسه رفتن و آموختن. خوندنش بینهایت برام موفقیت آمیز بود و نه تنها از کسی که این کتاب رو در اختیارم گذاشت متشکرم، که هر کی رو هم ببینم راهش رو گم کرده حتما این کتاب رو بهش معرفی می کنم🙏

    

 تجربه شماره   2
نظر خانم “نسرین” بعد از خواندن کتاب” زنی متفاوت باش”:

سلام
اول از همه مرسی بخاطر نوشته هاتون😍😘
راستش با خوندن هرصفحه مشتاق خوندن صفحه های بعدی بودم؛تمامشون خود من بودم!!! 🙈😉 عاشق پیشنهادات کتاب شدم.من براتون آرزوی موفقیت میکنم . مرسی بخاطر همه چیزای خوبی که تو کتابتون نوشتین..

👓📚📖❤️

تجربه شماره 3
نظر يك خانم خارجي اهل اصول ،
اصول به من کمک کردند که زندگی ام را دوباره بسازم، نه تنها در زمینه مسائل عاطفی بلکه در همه موارد.اصول به من یادآوری کردند که “مخلوقی متفاوت با دیگران هستم” و از طریق پیشنهادات در مورد زندگی آموختم که چطور به مسائل با دید مثبت نگاه کنم. من عاشق اصول هستم.😍😍😍

 

      

       

تجربه زندگی 1
سلام،

تجربه من اینکه من دو سال پیش با یه آقایی آشنا شدم که به من گفت دو ساله از همسرش جدا شده، در صورتیکه دو سال بود فقط جدا زندگی میکردن و هنوز متارکه قانونی نکرده بودن. من با این آقا وارد رابطه شدم و غرق محبت و احساس کردم ایشون رو در صورتیکه ایشون هنوز درگیر رابطه و مشکلات قبلی بودن و خانواده شون نمیدونستن اینا جدا از هم زندگی میکنن و در مراسم ها هر از گاهی مثه عید و مرگ فامیل با هم بودن. خلاصه ایشون میگفتن که دیگه ازدواج نمیکنن و میخواستن خونه جدا بگیرن یا یه مدت بحث خارج رفتن افتادن سرشون و کار مشترک با دوستشون که من تصمیم گرفتم پول بزارم و با هم شراکت کنیم که اون هم داستان مفصلی بود.
خلاصه بگم کلی اتفاقای خوب و بد برام افتاد حین این رابطه. ایشون پارسال بصورت کامل متارکه کردن و مدتی بعد وضعیت بهم خورد، خانوم سابقش پول خونه رو که نصف نصف بود گرفت و به ایشون پولی نداد بعد، خونه رو که فروختن خونواده ایشونم کامل جریان رو فهمیدن که اینها جدا شدن. اینم کل اثاث شو جمع کرد رفت خونه مامانش.ازدواج اولشون عشق و عاشقی بود و بدون رضایت مادر و پدر. دقیقا از وقتی رفت پیش مادرش تو گوشم خوند که خانواده ام میخوان برام زن بگیرن هی گفت گفت تا اینکه هنوز به یه سال نکشیده مادرش رفت یه دختر 17 سال کوچکتره و حکم دخترشو داره براش گرفتن.
😔😔😔😔 میخام بگم چقدر ما دخترا ساده هستیم من کل احساس و عشقمو بهش دادم ولی آخرش … میدونم خودم از اول اشتباه کردم خودم مقصرم

من تو بدترین حالش همیشه آرامش بخش بودم همیشه کمکش میکردم ولی به جای دستت درد نکنه، دو سال با کسی بودم که آخر رفت و خودشم هیچ مقاومتی نکرد برای قبول نکردن این فاجعه. امیدوارم با خوندن این کتاب بتونم اشتباهات گذشته رو جبران کنم🙏

فرستنده: ناشناس

https://telegram.me/BdifferentCreature

 

تجربه زندگی 2

سلام دوست عزیز،

دلم میخواد تجربه خودم رو باهاتون درمیون بذارم. هفت سال پیش عاشق یه مرد شدم که زود هم تصمیم گرفت به خواستگاریم بیاد ،اما من با ملاکهای مادرش هماهنگ نبودم و رابطه مابارها تموم شد اما بازهم برگشتیم پیش هم،چون نمیتونستیم ازهم جدا باشیم و من همیشه از دوریش کم میاوردم. این برنامه طی سالها کش و قوس به اونجا رسید که من خسته شدم و دیدم دیگه فایده نداره. بنابرین کاملا خودم رو ازش مخفی کردم،حتی از کارم استعفا دادم و توخونه موندم تا کمتر در دسترسش باشم. بلاخره اون مرد تونست تصمیم خودش رو قطعی کنه و علیرقم همه مخالفتها وتهدیدهای مادرش به خواستگاری من بیاد والان باهم حدود 6ماهه ازدواج کردیم. من هنوز کتاب زنی متفاوت باش رو مطالعه نکردم،ولی اون زمان بطور غریزی بر اساس اصول رفتارکردم امیدوارم باخوندنش بتونم بیشتر ازاین دردل مرد محبوب جا باز کنم.

فرستنده: خانم تارا

https://telegram.me/BdifferentCreature

 

تجربه زندگی 3

تجربه زمانی اتفاق میفته،که آدم به یه نتیجه رسیده باشه و من نمیدونم آیا که این نوشته من تجربه هست یا نه.. با معرفی یکی از اقوام باهم آشناشدیم،6سال از من بزرگتر بود،من دکترا بودم و آقای خواستگار لیسانس. برای من ملاک عقاید بود که به من نزدیک بود.تو جلسه اول نه خوشم اومد و نه بدم اومد.ادامه دادیم، و ایشون هم تحقیقات نشون داده بود پسرخوبین،کار دارن،اخلاق دارن تصمیم گرفتم جلسات دیگری هم همدیگرو ببینیم…مشاوره رفتیم،چیز بدی وجود نداشت،از جلسه پنجم،ششم سعی کردم دوستش داشته باشم…اما بنظرم سرد بود،این سردی رو به پای حیاش میگذاشتم، البته گفته بود از لحاظ کلامی خیلی برای ابراز احساسات قوی نیست…حس میکردم که تردید داره،اما فکر میکردم چون از نه شنیدن من میترسه،خودش هم رضایت کاملش رو ابراز نمیکنه..تا غرورش نشکنه.

کمتر وقت ملاقات بهش میدادم، اما آقای خواستگار تقریبا هرشب زنگ میزد و من هم گاهگاهی تماس میگرفتم…در چند جلسه ای که با خانوادش به منزلمون اومدن و در جلسه ای که ما به منزل اونها رفتیم، عدم تمایل خانوادش رو حس کردم.4ماه گذشت و قرار بود بعد از ماه محرم و صفر رابطمون رو رسمی کنیم و نامزد کنیم.هفته آخر صفر رفتارش تغییر کرد،کمتر تماس میگرفت..دلیلش رو پرسیدم،گفت دچار تردید شده،نمیدونسته ازدواج این شکلیه،گفت ما با هم تفاوت هایی داریم. منهم روزی رو مشخص کردم و حضوری ازشون توضیحات خواستم…همون حرفها رو زد،و چیزهای دیگه ای که تاثیرات خانوادش رو حس کردم،همون روز رابطه رو تموم کردم و بهشون گفتم4ماه زمان زیادی بوده و ایشون میتونستند در زمان کمتری به این نتیجه برسند..
این رابطه به لطف خدا تموم شد و من فهمیدم آقای خواستگار متزلزل هستن و اقتدار کافی ندارن.. شاید باید از این اتفاق این درس رو بگیرم که نباید آدمهای با شان اجتماعی کمتر از خودم رو بررسی کنم.اگر چه سخت بود اما خوب بود تموم کردن این ماجرا،چرا که اگر علاقه ای از طرف آقای خواستگار وجود داشت،باید برمیگشتند یا پیغامی ارسال میکردند که هیچکدوم از اینها اتفاق نیفتاد…

فرستنده: خانم سارگل

https://telegram.me/BdifferentCreature

 

تجربه زندگی4

سلام..
نمیدونم چه جور باید شروع کردو از کجا…
یه روز زمستونی یکی که فکرشو نمیکردم یه روز درخواستی  بهم بده ازم خواست ببینیم همدیگرو..شب سردی بود..ولی دلم از شوق گرم گرم بود نمیدونستم دارم اشتباه میکنم یا نه حتی نمیدونستم باید چه جور برخوردی داشته باشم تو دیدار اول..چون اولین بارم بود یکی رو اینجوری دوس داشتم..
بلاخره موعد رسید رفتم دیدنش حال واحوالی داشتم که هیچوقت دیگه واسم تکرار نشد.. دیدمش خیلی قرص محکم برخورد کردم انگار نه انگار که تو دلم چقد آشوبه…بعد از اونشب چندبار دیگه باز همو دیدیم..متوجه شدم که به تازگی از یکی که خیلیم دوسش داشته جدا شده..نگو من سرابی بودم وبهانه ای برای اینکه بتونه از عشق قبلیش دل بکنه. ولی دل من که بی خبر بود..شش ماه باهم بودیم..ولی خداروشکر اجازه ندادم رابطه بدی بخواد برقرار بشه..ولی هر روز که از آشناییمون میگذشت اون بی تاب تر میشد برای عشق قبلیش..و با من سردتر وسردتر.روزی رسید که دیگه مستقیما ابراز میکرد..ولی چون به دروغ روزای اول ابراز احساسات کرده بود نمیتونست رک بگه…خلاصه عشق یه طرفه برام پیش اومده بود.شور وعشقی که هیچوقت دیگه میدونم برام پیش نمیاد…ولی چه فایده که تمام ضرروزیانش وباید یه تنه تحمل کنی…بلاخره ازش جدا شدم…قصش مفصله اگه بخوام کل قصه رو بگم واقعا رمانی میشه…
ضربه روحی بدی خوردم..چشمام ضعیف شد از اشک زیاد..میگرن گرفتم… ولی با همه این اوصاف الان دیگه آرومم وخوشحال تجربه خیلی خوبی بود برام دیدگاهمو کامل تر کرد.یکی که هیچوقت یه طرفه علاقه مند نشم..یکی هم اینکه کسی رو بخوام که غرق عواطف قبلیش نباشه وذهنش تسویه شده باشه که بتونه عمیقا دوسم داشته باشه.

فرستنده: خانم مینا

https://telegram.me/BdifferentCreature

 

تجربه زندگی 5

سلام به همه دوستاني كه ميخوان زني متفاوت باشن …و زني متفاوت هستند
من نميدونم كجاي زندگيم رو و چطوري براتون بنويسم ولي مختصرو مفيد براتون تعريف ميكنم
من ٣٤ دارم و ي دختر ٩ ساله ١٢سال پيش ازدواج كردم و زندگيم از هفته اول با همسرم به مشكل خورد و متوجه شدم اعتياد داره خيلي برام سخت بود چون نميتونستم كسي رو كه انقد دوسش دارم به خاطر اين مسئله جدا بشم با خودم تصميم گرفتم هر طور شده بهش كمك كنم تا ترك كنه ولي از اونجايي كه خيلي سخته ي عادتهايي رو از ي مرد بگيري نتونستم قبل از بارداري موفق بشم حدود يك سال و نيم بعد به طور ناخواسته بار دار شدم كلي ناراحت بودم كه چرا ي بچه رو دارم بد بخت ميكنم هنوز من مشكلاتم با باباي اون تموم نشده
وقتي همسرم فهميد خوشحال شد ولي من خيلي ناراحت گفت چرا ناراحتي گفتم چون هنوز تو به قول خودت عمل نكردي و ترك نكردي خلاصه قول داد كه من حتما ترك ميكنم ولي متاسفانه همچنان ادامه داشت دوره بارداري سختي رو داشتم همراه با استرس و نگراني تا كه يك روز وقتي سر كار بودم متوجه شدم همسرم رو مامورها گرفتن اون موقع من سه ماه بود بار دار بودم خيلي روز سختي بود كلي ناراحتي كردم تا بعد از دو روز با دادن جريمه ازادش كردم تا اون روز من به خانواده ام هيچي نگفتم و فكر ميكردم با نگفتن ابرو داري ميكنم اما همچنان همسرم قول ميداد ر به قولش عمل نميكرد خلاصه توي مدت بارداري بارها مچش و گرفتم و ميگفت مال من نيست مال دوستم تا دخترم بدنيا اومد. تموم اميدم شد دخترم گفتم حتما با اومدن اين بچه زندگيم تغيير ميكنه ولي اشتباه كردم. باز هم بعد از بدنيا اومدن بچه متوجه شدم همچنان داره ادامه ميده خيلي ناراحت بودم با اعتراض من هي از هم دور ميشديم حدودا دخترم يك سال و نيمش شده بود كه متوجه شدم با خانمي در ارتباط خيلي برام گرون تموم شد بعد كه مچش و گرفتم. كلي ناراحت بود ولي خيلي دير شده بود اون خانم براي اينكه امورات خودش رو بگذرونه شوهر من اغفال كرده بود تا باهم خونه بگيرن و اونجا شده بود مكانشون براي كارهاي نامشروع و اعتياد و خلاصه كار به جايي رسيده بود كه باهم شيشه مصرف ميكردند من بعد اين ماجرا كاملا دلم از شوهرم شكست با خودم گفتم كه زندگيم تموم شد مرد روياهاي من مردي كه عاشقانه به پاش بودم و زندگيم و ساختم من و زير پاش گذاشت با خانواده نشستيم مشورت كرديم چه كنيم پدرم مخالف جدا شدن بود و براي اينكه من اين كار رو نكنم سنگبزرگي زير پام انداخت گفت اگه خواستي برگردي تنها بر ميگردي بدون بچه و من خيلي وابسته بچه بودم حاظر بودم بمونم ولي اين اتفاق نيفته با مشورت تصميم گرفتيم همسرم رو به كمپ بفرستيم تا ترك كنه و فرستاديم روزهايي كه كمپ بود من خيلي روزهاي بدي داشتم اول از اينكه دخترم بي تابي ميكرد چون بر اثر فشار روحي كه بهم وارد شده بود شيرم خشك شد و اون يك دفعه بي غذا شد خيلي برام تصميم گيري سخت بود تا اينكه  دوباره بعد از كمپ به اصرار اطرافيان و دل خودم موندم و زندگي كرديم اما من هيچ وقت اون موضوع رو نتونستم از ذهنم پاك كنم مشاوره زيادي رفتم به خودم اميدواري ميدادم اما هيچي حالم و خوب نكرد تا سال ٩٠ به بعد افتادم به قرصهاي اعصاب و روانپزشك و مشاور مدتي مقطعي خوب بودم ولي هر روز تو تنهايم از خودم متنفر بودم براي اينكه چرا اينجوري شد زندگيم تا سال ٩٢ اين گروهاي اجتماعي اومده بود كه همسرم تا صبح پاي اين گروها بود با اين دختر با اون دختر و من هر روز شاكي تر خيلي بهم بر ميخورد صداي دختر ميشنيدم وقتي هم اعتراض ميكردم ميگفت اينا بچه اند تا اينكه يك روز رفتيم برام دارو بخريم من رفتم داروخانه و يك دفعه متوجه شدم مامورا به ماشين ما شك كردن و همسرم و دارن ميبرن بله درست شك كرده بودن مواد داخل ماشين بود و من فكر ميكردم با رفتن كمپ واقعا اون ترك كرده دوباره گرفتن و دو روز باز داشت بود توي اين دو روز من رفتم قفل گوشيش رو باز كردم و متوجه شدم با ٥ نفر همزمان دوست شده توي شهرهاي مختلف. با خودم تصميم اخر رو گرفتم تصميمي كه كاش.همون هفته اول گرفته بودم  تصميم گرفتم جدا بشم و توافقي جدا شديم حدود ٣ سال از هم جدا شديم و من خيلي سالهاي سختي رو گذروندم تا پارسال متوجه شدم ام اس دارم و مشكلاتم چند برابر شد به اصرار اطرافيان مخصوصا مادرم و اصرار خود همسرم دوباره من بعد ٣سال با همسرم عقد كرديم الان ٦ ماه كه برگشتم و واقعا پشيمونم چون نه عشقي مونده و نه دوست داشتني فقط به خاطر دخترم اما حالا دوباره ميخوام تصميم بگيرم جدا بشم چون واقعا زندگي برام سخت شده  وقتي مياد خونه انگار غمم ميگيره 😔

زندگي من بر خلاف زندگيهاي ديگه نتيجه گيري نداشت
ولي ميخوام بگم من خيلي از خودگذشتكي كردم به خاطر اطرافيان و باعث شد خودم فنا شم.

فرستنده: خانم ن.م

https://telegram.me/BdifferentCreature